« واریاسیونی از یک آهنگ » / گورمهلن
====================================================
“محمدرضا بابایی”
شوپنهاور- فیلسوف آلمانی نخستین کسی است که هنر را در کنار هم مطرح کرد و از هنرهای تجسمی و ادبیات در کنار موسیقی نام برد و گفت: « همه هنرها کوشش میکنند که خود را به پای موسیقی برسانند. چون موسیقی هنری است بیواسطه، شاعر مجبور است با کلام، معمار با حجم و نقاش با شکل و رنگ با مخاطب در تماس باشد. هنر کوشش میکند که صوَرلذتبخش را بیافریند و درک هنر وحدتی است بین احساس آدمی و شیوه بیانی هر هنری. در هنرهای تجسمی، درک هنر واکنش بیننده است در مقابل شکل، سطح، حجم و …»
همچون سبزینة سالهای نخست
چهرهات در چروک افکار ما گم شده است
عشق
گریزی فریبکارانه از مرگ است
در ما فرو رفتی تو
و چه ارواح بسیار که به تو سپردیم
روح تو، امّا از ما گریخت
با این همه ما نیز میگریزیم
با فریادی که جسم و جانمان را به هم میدوزد
در گوشههای ذهن.
هنری که چون وسیلة خاص شناخت، هم با شکل و هم با موضوع خود به حقیقت خدمت میکند، رئالیسم است. ما آن هنری را هنر رئالیستی یا واقعگرا مینامیم که با رویائی با هستی یک واقعیت عینی آغاز کند و به ساختنِ واقعیت جدیدی بپردازد و حقایقی را دربارة انسانهای موجود به ما عرضه کند، یعنی انسانهائی که در یک جامعة معین با مناسباتِ تاریخی و اجتماعی کار میکنند، شادمانی میکنند و سختی میکشند و یا به رؤیا فرو میروند. چنین هنری، رئالیستی است. در تعریف رئالیسم (که بیان ساده آن را گفتم) مقولة واقعیت را در سه سطح متفاوت مییابیم؛یکی واقعیت بیرونی، که نسبت به انسان حاشیهئی است؛ دوم واقعیت نو یا واقعیتِ انسانیت یافتهئی که انسان آن را پدید میآورد. با فرارفتن از واقعیت بیرونی یا انسانیت بخشیدن آن؛ و سوم واقعیت انسانی، که از طریقِ واقعیتِ بیرونی انسانیت یافته پرتو میافکند و شناخت ما را از انسان غنا میبخشد.
حدود سال 1950، در دشت منیللو روآ Mesnil Le Roiدر حواشی جنگل سن ژِرمن Saint Germainیک فروشندة نمای ساختمان بساط پهن کرده بود. دکورهای سنگی جلوخان یک کلاه فرنگی تعمیری، یک مسافرخانه کوچک قرن نوزدهمی یا یک کلبة شاعرانه را میدیدی که پشتشان با تیرهای چوبی شمع زدهاند و با این وضع تو هوا قد علم کردهاند، لابد صاحبان آجر یا کلبههای شیروانیدار یاقیرگونی شده، که گرفتار پشیمانی شده بودند یا عقلشان پارسنگ میبرد میآمدند به آنجا که «گذشته»ئی برای خودشان بخرند. ابرها و شاخ و برگ درختها پشت پنجرهها موج میزد. زنهائی بودند در پیراهنِ خواب، که از نردبانها رفته بودند بالا و دَمِ این پنجرهها داشتند موهایشان را آرایش میکردند. هنر بیشک شفافترین بازتاب برخورد انسان با محیط است که پرده از چگونگی تفکر هنرمند و همچنین شرایط اجتماعی برمیکشد. در چنین برخوردی، پدیدههای بیشماری به یاری حس و حواس از محیط پیرامون در ذهن هنرمند جای میگیرد و در آمیزشی با نحوه نگرش هنرمند نسبت به هستی پیرامون- که آن نیز به نوبة خود منتج از برخوردهای اولیه با محیط است وجحی ثانوی مییابد که ماحصل آن به مثابه شناختی عاطفی به صوری گوناگون متجلی میشود و میزان ادراک و توقع هنرمند را در پهنه حیات آشکار میسازد. گورمهلن با گشودن اولین شماره مجله پلانت Planete راه خودش را به عنوان «طراح زیبای خوابها» انتخاب میکند. سردبیر مجله پلانت عنوان میکند: ما اولین طرحهایش را چاپ میکنیم. آدم محجوبی است. خیلی کم میبینمش، و مطلقاً به هم محبت نمیکنیم. بنابراین هیچوقت برایم پا نداده است که قضیه نماها را از او بپرسم اما یک روزی توی راهرو حالیم میکند که کتاب بالینش است.
گورمهلن متولد 1920 و در پاریس به دنیا آمده، آن هم در یک خانواده کارگری، و همیشه یک شگرد از زیرخاطرات دورة بچگی به زبان میآورد. بیگذشته زندگی کردن، و به هوای گونه کردن در جاهای دیگر، تاریخها و جاها را از خاطر زدودن، تمرینهای مشکوک، یکجور دلگرمی اجتماعی یک روش اساسی که ضمناً واسطهئی هم هست. و برای راهِ بردن زندگی به مثابه یک امر، به یک دستورالعمل واحدی میچسبیم: «آنچه به حساب میآید چیزی که نگاهش میکنیم نیست، جائی است در وجود ما که از آنجا نگاه میکنیم». پدر و مادرش در کوچه تیلسیت Tillsitt ، تو اصطبلهای قدیمی یک مسافرخانة مخصوص مینشستند که صاحبانش اسباب و اثاثیة اسقاط خانوادة بزرگ استخوانداری را آنجا انبار کرده بودند. ذهنش از خاطرة پلکانها، تالارها و دالانهای تاریک پرپیچ و خم و دفائن برهم انباشته لبریز بود. و موقعی که در مدرسة سنفردینان Saint Ferdinandبه بچهها گفتند خانهشان را نقاشی کنند، همشاگردی گورمهلن کوچولو کلی سربهسرش گذاشتند که «نکند تو تو قصر اشباح زندگی میکنی! » گورمهلن هنرمندی است که صادقانه چنین آیینهای در مقابل بیننده قرار میدهد و بیفریب اما دلهرهآور مقطعی یأسآور از تاریخ قرن بیستم را با خطوطی سیاه و گزنده ترسیم میکند. چرا که او با شناخت و درک قوانین خشن پیرامون خود در جنون تاریخی جنگ جهانی دوم و در هنگامهای که تودههایی میلیونی در پس غرش مهیب بمبافکنها و انفجار بمبها قطعه قطعه میشوند به عنوان انسانی اندیشمند و متفکری پویا و تحلیلگر نمیتواند از کنار حوادث بیتفاوت بگذرد و ناگزیر در برخورد با چنین آشفتگیهایی در جهنمی زمینی با نگاهی خوشبینانه جهان را بنگرد. او انسان را هرگز در کلیتی مهربان و همدم با یکدیگر نمیبیند حتی در کنار هم قرارگرفتنشان اگر از سر فریب و نیرنگ نباشد گذرا و لحظهای است و تنها به بدرودی ختم میشود و دیگر هیچ. انسانهای ایستاده بر بالای ستون جز این را نمیگویند. در هیچکدام از آثار او انسانی را صمیمانه در کنار انسانی دیگر نمییابیم. تجمع آدمها در آثار او با نقشههای پنهان فریب و نیرنگ و توطئه همراه است. گورمهلن استاد به تصویر کشاندن کابوسهای انسانی است کابوسهای وهمآوری که نه در خواب بلکه در بیداری انسان را میآزارد، انسانی ایستاده بر سنگی برآمده از دیواری که از هر سو تا ابدیت کشانده شده است.
آثار گورمهلن واریاسیونی از یک آهنگ است. چندانکه تداوم نگاه او را از اثری به اثر دیگر بازیافت. نگاه گورمهلن، طول تاریخ را درمینوردد. از انسان غارنشین و اسلحه سنگیاش میآغازد. از ابوالهول میگذرد و تا انسان مسلح شده حاضر ادامه مییابد. انسانی در گیجی و آشفتگی، و ستیزی پنهان. انسان بدوی اما متفکر، انسانی با اسلحه سنگ و نمایی از کره جغرافیاییاش در سویی. جهانی ناهموار و رعبانگیز. نگاه یأسآلود و غمگینانه مرد بدوی- اما هوشیار- گویی لرزش گنگ زمین را میشنود. لرزش گنگ تاریخ را هم. لرزش حمله و هجوم و نابسامانی. انگار در عصر امروز میزیسته و میبیند. جهان امروز را – او به دیگرانی مینگرد که در بعد او خواهند آمد طنز تلخ و سیاه گورمهلن سینههای پردرد و ترانه را هدف میگیرد و پردههای رنگین را از پیش چشم بیننده برمیافکند. طنزپرداز دانشمندی است که جهان را نظاره میکند تا کژیها و ناراستیها را تفسیر کند. وظیفه و تعهد او گذاردن آیینهای تمامنما در مقابل است گورمهلن نه خود را میفریبد و نه دیگران را، فقط میگوید جریان از این قرار است. ماکسیمیلین وُکس MaximilienVox– گرافیست نابغه و شوریدة دایمی که «من در لحظه رها میشوم» شعار زیبای اوست گورمهلن را به کشف حرفههای مربوط به کتاب راه مینماید، به او میآموزد و از آن پشتیبانی میکند. یک نمایشگاه به سال 1967، در تورنهسُل Tournesol کلکسیونرهای آثار غیرمتعارف را به سوی او توجه میدهد.
بسیار کابوس میبیند، و رؤیاهایش رنگین است. در اوهام شبانه در دل پاریس به گردش میپردازد که رود سِن از شمالش میگذرد و در دل دشتها فرو میرود، و متروئی هوائی تخت خوابش را اشغال کرده است. روانکاوی توجهش را برنمیانگیزد. وطن واقعیش، آب، رودخانه، دریاچه یا دریاست. آرزومند آرامش است و وحشتش از مرگ به کنجکاوی عاشقانهئی تغییر شکل مییابد.
آنچه از تصاویر این گزینش میبینید در این صفحات از ویرانههای زمان * مصیبتزدگان روزمرّه * دریچههای اضطراب * وحشتهای مجال *
محمدرضا بابائی{قسمت دوم. 1392}
====================================================